درد داشت..
آنقدر ، که تمام شب را
از شدت درد
پیچیدم و پیچیدم
و نمی دانم چه بود..؟
که بالشم را خیس کرد..
میروم..
میروم..
یک روز..
بی خبر..
روحم درد میکند..
روحم درد میکند..
روحم را کشتم..
روحم درد میکند..
...
واین جهان به لانه ی ماران مانندست
مردمانی که همچنان که تو را می بوسند
درذهن خود طناب دارتو را میاویزند...
...
انسانی را در خود کشتم..!
انسانی را در خود زادم..!
و در سکوت دردبار خود مرگ و زندگی را شناختم...!!
اما میان این هر دو من لنگر پر رفت و آمد دردی بیش نبودم..!!
درد مقطعی روحی که شقاوتهای نادانی اش از هم دریده است...!!!
...