آیه های زمینی...

آنگاه  


خورشید سرد شد 

دیگر کسی به عشق نیندیشد 


دیگر کسی به فتح نیندیشید 


و هیچ کس  


دیگر به هیچ چیز نیندیشید 

زنهای باردار 

 
نوزادهای بی سر زاییدند 

نان نیروی شگفت رسالت را  


مغلوب کرده بود 


پبغمبران گرسنه و مفلوک 


از وعده گاههای الهی گریختند 

و بر فراز سر دلقکان پست  


و چهره وقیح فواحش  


یک هاله مقدس نورانی 
 

مانند چتر مشتعلی می سوخت 

مردان گلوی یکدیگر را  


با کارد میدریدند  


و در میان بستری از خون

  


با دختران نا بالغ  


همخوابه میشدند 


آنها غریق وحشت خود بودند  


و حس ترسناک گنهکاری  


ارواح کور و کودنشان را  


مفلوج کرده بود 

...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد