آنگاه
خورشید سرد شد
دیگر کسی به عشق نیندیشد
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نا بالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود
...
از طنین خاموشی ات به غم های تو می رسم ،
از طنین خاموشی ات به زخم های تو می رسم ،
از طنین خاموشی ات به زیبایی تو می رسم،
دریا را می شنوم
و زوزه آدمی را در گذر از زمان
و شیون چشم هایی که مرا می نگرند...
...
درد داشت..
آنقدر ، که تمام شب را
از شدت درد
پیچیدم و پیچیدم
و نمی دانم چه بود..؟
که بالشم را خیس کرد..
میروم..
میروم..
یک روز..
بی خبر..
روحم درد میکند..
روحم درد میکند..
روحم را کشتم..
روحم درد میکند..
...