قصه عادت...

ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند..  

 

 

 

عجب تلخ است قصه عادت... 

 

 

...

مردگان...

مردگان نمی دانند که مرده اند...  

 

 

همانقدر که زندگان از زندگی بی خبرند...

آیه های زمینی...

آنگاه  


خورشید سرد شد 

دیگر کسی به عشق نیندیشد 


دیگر کسی به فتح نیندیشید 


و هیچ کس  


دیگر به هیچ چیز نیندیشید 

زنهای باردار 

 
نوزادهای بی سر زاییدند 

نان نیروی شگفت رسالت را  


مغلوب کرده بود 


پبغمبران گرسنه و مفلوک 


از وعده گاههای الهی گریختند 

و بر فراز سر دلقکان پست  


و چهره وقیح فواحش  


یک هاله مقدس نورانی 
 

مانند چتر مشتعلی می سوخت 

مردان گلوی یکدیگر را  


با کارد میدریدند  


و در میان بستری از خون

  


با دختران نا بالغ  


همخوابه میشدند 


آنها غریق وحشت خود بودند  


و حس ترسناک گنهکاری  


ارواح کور و کودنشان را  


مفلوج کرده بود 

...

طنین خاموشی...

از طنین خاموشی ات به غم های تو می رسم ، 

 

 از طنین خاموشی ات به زخم های تو می رسم ، 

 

 از طنین خاموشی ات به زیبایی تو می رسم، 

 

 دریا را می شنوم 

 

 و زوزه آدمی را در گذر از زمان 

 

 و شیون چشم هایی که مرا می نگرند... 

 

...

روحم را کشتم...

 درد داشت.. 

 آنقدر  ، که تمام شب را

 از شدت درد

پیچیدم و پیچیدم 

و نمی دانم چه بود..؟

 که بالشم را خیس کرد.. 

میروم.. 

میروم.. 

یک روز.. 

بی خبر.. 

روحم درد میکند.. 

روحم درد میکند.. 

روحم را کشتم.. 

روحم درد میکند.. 

...